چطور حوزوی شدم(قسمت آخر)
بارفتن سرکلاس کم کم علاقه مند تر از قبل شدم ودوست نداشتم انصراف بدم سوالاتم با جواباشون منو درگیر خودشو کرده بودن ومن عاشق این درگیر شدن بود وقتی از حوزه می اومدم با همسرجان راجب اتفاقات و بحثایی که شده و ذهنمو مشغول کرده حرف میزدم وایشون هم ارهنمایی های خوبی بهم می کرد روزها گذشت و من توی حوزه موندگار شدم این یکی از قاشنگ ترین پایبند های زندگیم بود گاهی شیطان شایدم نفس الاماره سنگ اندازی میکردن و سخت شدن اوضاع زندگی رو به رخم می کشیدن ولی خداروشکر تونستم غلبه کنم وادامه بدم،فاطمه زهرا جان تازه ی سالش شده بود ومن باید حتما اونو با خودم میبردم حوزه که خداروشکر موافقت کردن که بیارمش دختر کوچولوی من خوب موقعیت مامانو درک میکرد وسرکلاس خوابش میبرد ترم اول رو با موفقیت ومعدل الف پشت سر گذاشتم ترم دوم احساس کردم کشش ندارم وتو فکر انصراف بودم اونم به شکل جدی ولی با کمی تمرین تونستم خودمو بالا بکشم واین بار اگه خدا بخواد سفتو سخت چسبیدم به حوزه ودرسام.فهمیدن جواب سوالاتم،مطالعه راجب چیطهایی که دوس داشتم بدونم ولی تنبلب میکردم ونمیرفتم سراغشون،بحث های دینی با کسایی مث خودم واقعا برام شیرین بود واین منو بیشتر ترغیب میکرد.
پی نوشت:خدایا زیبایی هاییت راشکر، داده ونداده هایت راشکر ،چرا که میدانم داده هایت رحمت ونداده هایت حکمت است .اصراری بردانستن حکمت هایت ندارم چرا که یقین دارم بهتر از من میدانی ومیدانم دستهایم را به ریسمان محکمی قلاب کرده ام.