حجاب انتخاب من است.
#حجاب_عفاف
#حجاب_عفاف
چه بلایی دارد به سر مردان و زنان شهرم می آید چرا همه چیز برعکس شده ،نکند من اشتباه میکنم اما نه درست است ،این شهر کوچک نیز در مقابل جنگ سرد و توطئه های دشمن تاب نیاورد زنانش کم کم چادر را کنار گذاشتند مردان باغیرتش زنان زیبایشان را به خیابان کشیده اند و آنها را به معرض نمایش می گذارند،حتی بچه های کم سن و سال نیز از این بازی ی سر برد آنهم به نفع دشمن بی بهره نمانده اند و پا به پای پدر ومادرشان به دنبال راهی می روند که به ناکجاآباد میرسد اصلا اینجا هم یک جورهایی شده ناکجاآباد…
پانزده سال پیش که به این شهر قدم گذاشتم به ندرت خانم مانتویی میدیدم آنهم مانتوی بلند وگشاد که معمولا زنان متاهل وبزرگسال می پوشیدند و دختران جوان سفت وسخت به چادر چسبیده بودند اما الان که خوب نگاه میکنم کاملا برعکس شده دلم میگیرد از این همه بی بندوباری،دلم میگیرد از غریبیه چادر مادرم زهرا(ص) دلم میگیرد ازاین همه بی دینی.اگر تا دیروز موفقیت های چشم گیر دشمن را میشد حس کرد الان به عینه میشود دید،عمق فاجعه آنجاست که از این کارشان احساس رضایت میکنند ولی هیچ وقت جواب منطقی و قانع کننده ای برای کارشان ندارند.همه چیزه بد و ضد عقاید و دین ما دارد عرف می شود بدحجابی کم کم دارد به بی حجابی تبدیل می شود،احترام ها ازبین رفته جای زن ومرد به شکل فجیعی جابه جا شده،افسار زندگی از دست مردان رها شده .یهودیان در پی آوردن هشت بچه ونه بچه اند آن وقت زنان ما بخاطره اندامشان بزور یک بچه می اورند،سالها پیش که جمعیت ایران رور به روز بالا می رفت ایران از سازمان بین الملل کمک خواست و در آنجا امریکا برای جلوگیری از افزایش جمعیت ما وامی به ایران داد که از ان برای عقیم کردن رنان ومردانش استفاده کند انها حساب شده عمل کردند ولی ما شروع کردیم به عقیم کردن زنان ومردان و دادن شعار فرزند کمتر زندگی بهتر و این شعار درذهن همه ی مردم نقش بست و تا اسم بچه می اوردی این شعار را با افتخار تکرار می کرد باید اعتراف کرد که غربی ها تمام کارهایشان حساب شدست آن هم فقط برای کم کردن واز بین بردن نسل مسلمانان بالاخص شیعیان است،اکنون تمام تلاشهایشان بی بندوبار کردن مردم ماست که بازهم موفق بوده اند و مردم ما در حال اجرایی کردن اهداف شوم آنهایند،جگر آدم میسوزد از این همه اشوب بی بندوباری از این همه بی دینی و بی خدایی.
ای کاش میتوانستم کاری کنم ،بدبختی ما از زمانی شروع شد که دستمان از دست سید علی جداشد حرفمان دوتا شدواین گونه سید علی را چون علی (ع) در کوفه تنها گذاشته ایم.
خدایا به آبرویم مادرم زهرا(ص) قسمت میدهم که آدم های خواب کشورم را بیدار کن طعم خوش دینت را به آنها بچشان خدایا سید علی اینجا تنهاست یار واقعی میخواد تو خود کمک کن چشم ها ودل ها حقیقت را دریابند و به ریسمان تو چنگ زنند روشنیه سابق را به این دل ها بازگردان.الهــــــــــــــــــی آمیـــــــــــــنِ
سرچشمه ی عشق با علی آمده است
گل کرده بهشت تا علی آمده است
شد کعبه حرمخانه میلاد علی(ع)
کز کعبه صدای یا علی آمده است
بارفتن سرکلاس کم کم علاقه مند تر از قبل شدم ودوست نداشتم انصراف بدم سوالاتم با جواباشون منو درگیر خودشو کرده بودن ومن عاشق این درگیر شدن بود وقتی از حوزه می اومدم با همسرجان راجب اتفاقات و بحثایی که شده و ذهنمو مشغول کرده حرف میزدم وایشون هم ارهنمایی های خوبی بهم می کرد روزها گذشت و من توی حوزه موندگار شدم این یکی از قاشنگ ترین پایبند های زندگیم بود گاهی شیطان شایدم نفس الاماره سنگ اندازی میکردن و سخت شدن اوضاع زندگی رو به رخم می کشیدن ولی خداروشکر تونستم غلبه کنم وادامه بدم،فاطمه زهرا جان تازه ی سالش شده بود ومن باید حتما اونو با خودم میبردم حوزه که خداروشکر موافقت کردن که بیارمش دختر کوچولوی من خوب موقعیت مامانو درک میکرد وسرکلاس خوابش میبرد ترم اول رو با موفقیت ومعدل الف پشت سر گذاشتم ترم دوم احساس کردم کشش ندارم وتو فکر انصراف بودم اونم به شکل جدی ولی با کمی تمرین تونستم خودمو بالا بکشم واین بار اگه خدا بخواد سفتو سخت چسبیدم به حوزه ودرسام.فهمیدن جواب سوالاتم،مطالعه راجب چیطهایی که دوس داشتم بدونم ولی تنبلب میکردم ونمیرفتم سراغشون،بحث های دینی با کسایی مث خودم واقعا برام شیرین بود واین منو بیشتر ترغیب میکرد.
پی نوشت:خدایا زیبایی هاییت راشکر، داده ونداده هایت راشکر ،چرا که میدانم داده هایت رحمت ونداده هایت حکمت است .اصراری بردانستن حکمت هایت ندارم چرا که یقین دارم بهتر از من میدانی ومیدانم دستهایم را به ریسمان محکمی قلاب کرده ام.
ای وای خدای من اینو چکار کنم(قبولی توی حوزه)اوضاع زندگیم که عوض شده بود وحالا دیگه شرایط رفتن به حوزه رو نداشتم نمیدونستم باید چکار میکردم از اینکه قبول شده بودم ته دلم خوشحال بودم ولی از عکس العمل مادرشوهرم ترس داشتم میترسیدم از اینکه بگه تواینطوری به هیچ کدوم از کارها نمیرسی بخصوص که حالا دیگه ایشون توی خونه نبودن و مجبور بودن مغازه ی دوم همسرم رو بچرخونن واینطوری منو مدیون خودش کرده بود.با همسرجان صحبت کردم وایشونم از اینکه میدیدن من دوست دارم برم ولی شرایط جور نیس ناراحت بودن.بالاخره تصمیمو که علی رغم خواستم بود رو گرفتم ورفتم که انصراف بدم.همسرجان بیرون حوزه منتظرم موند تا من برم وانصرافمو اعلام کنم اونجا با خانمی به نام خانم جمشیدی آشنا شدم که مسئول آموزش بود وقتی دید که من ناراحتم وعلی رغم میلم میخوام انصراف بدم کلی حرفهای قشنگ از مایه ی حدیث و امید ودین برام گفت که هرراهی سختی ای داره وبا برنامه ریزی میتونین به درستون هم برسین منم باهاتون همکاری میکنم وبعد اومد وکلی کتاب بهم داد گفت:ی نگاهی به این کتابا بنداز اگه باز نظرت عوض نشد این کتابایی ان که به درد هم میخورن نه فقط طلبه ها.باکلی کتاب روی دست اومدم وهمسرجان باتعجب پرسید چی شده اینا چین؟؟منم گفتم که شستشوی مغزی شدم و جریان روبراش گفتم.
وقتی رسیدیم خونه مادر شوهر عزیز زود اومد ودلیل اوردن این همه کتابو پرسید وقتی گفتم میخوام بیشتر فکر کنم با ناراحتی گفت:من میدونم تو نه به خونه میرسی نه به هیچ کار دیگه ای و از اتاقم خارج شد.خدای من اون لحظه چقدر برام سنگین بود چقدر تو خودم شکستم.
کتابارو ی نگاهی کردم و ازشون خوشم اومد قیمتشون نسبت به قیمت اصلی خیلی پایین تر بود همسرجان گفت:کتابارو هزینشو واریز میکنیم میزاریم واسه خودمون واینطور که از شرایط معلومه باید انصراف بدی.روز بعد رفتم بانک پولو واریز کردم و سریع رفتم به طرف حوزه با فیش تو ذستم ساعتی روبروی خانم جمشیدی نشستم و همینطور طلبه می اومدنو میرفتن ولی من بدون گفتن کلمه ای بلند شدم وبرگشتم خونه….
بعد چند روز دوباره رفتم خانم جمشیدی گفت:چی شد اون روز ی لحظه دیدمت سرم شلوغ بود تا اومدم دیدم تو رفتی منم گفتم:نمیدونم اصلا دوس ندارم انصراف بدم اونجا ی طلبه سال اولی رو دیدم که ازم پرسید شما فلانی هستین گفتم:بله گفت:پس چرا نمیای کلاس هنوز کلاسا بطور جدیشروع نشدن درسا هم راحتن بیا…
لبخندی و ازش خدافظی کردم،رو به خانم جمشیدی کردم که حالا من باید چکار کنم اگه من انصراف بدم عضویتم از کوثرنت حذف میشه گفت که بله ولی اگه دوس داری بیا چندروزی سرکلاس اگه خوشت نیومد بعد انصراف بده تا اونموقع از کوثرنتم استفاده کن و اینطور شد که من اولین روز سرکلاس رفتنم با اولین روز محرم یکی شد.